كسي رو كه دوس دارم به بدترين شكل ممكن كه بتونيد تصور كنيد يا بتونم تصور كنم از دست دادم. من اشتباهاتي داشتم كه بعضي هاش واقعا بزرگ بودن. نميشه انكار كرد. اونم مثل من، يه سري اشتباه داشت. هميشه خودمم رو بيشتر مقصر مي دونستم و مي دونم. به هر حال من مرد اين رابطه بودم ، نبايد ، بعضي اشتباهات رو مي كردم. رابطه ي ما يه رابطه ي متفاوت بود.ما همكلاسي بوديم. اولا هيچكس باورش نمي شد كه ما بتونيم حتي با هم صحبت كنيم. دو نفر كه انگار قطب مخالف هم بودن.اما اين ظاهر بود. اون يه پوست سخت دور خودش پيچيده بود. طول كشيد تا تونستم اين پوسته رو بشكافم. اما زير اين پوسته كسي بود كه من عاشقش شدم. يه موجود دوست داشتني،ما خوب چفت هم شده بوديم، يه چيزي فراتر از خوب...
خب يه رابطه فقط خوشي نيست، اما يه رابطه خوشي و ناخوشيش خوب، اگه ادم بهش ايمان داشته باشه. فقط يه مسئله بود. اونم اينكه اگرچه ما از همون اول هرگز به خودمون دوست پسر يا دوست دختر نگفتيم، از همون روز اول به قصد ازدواج با هم همراه شديم، اما اون هيچوقت انگار نمي تونست قبول كنه كه من مي تونم يه همسر باشم براش. هيچوقت من رو به چشم يك مرد نمي ديد....
اما بازم ما خوب جلو مي رفتيم. حتي الانم اگه يكي بره به يكي از دوستاي مشتركمون بگه كه احسان و ..... تقريباً جدا شدن، مطمئناً طرف رو ديونه فرض مي كنند. هميشه دنبال اين بودم كه بهش اثبات كنم كه مي تونم مرد زندگيش باشم.و گاهي اين خودش مي شد عامل اشتباه كردنم. اونقدر گاهي از اين مسئله رنج مي كشيدم كه تقريباً تبديل مي شد به دست و پا زدن براي نگه داشتنش تو اين رابطه. اونم تلاش مي كرد كه به خودش بگه نظرش درست نيست. اما اشتباهات من در كنار اينكه ديد اشتباه خودش رو نمي تونست تغيير بده، باعث مي شد كه هميشه حالت فرار از من رو داشته باشه. خيلي وقت ها مي خواست اين رابطه رو قطع كنه، اما من باتمام قدرتم دست وپا مي زدم، تا بمونه. با هر چيزي كه مي تونستم انجام بدم. مثل يه ادم كه داره غرق مي شه....
يه فرق بود بين ما. اونم اينكه، من هر وقت چيزي پيش ميومد، چون مي دونستم و ايمان داشتم كه ميخوام تا اخر باهاش باشم، فراموش مي كردم و خوشحال از اين بودم كه داريم با هم مي گذرونيم حتي قسمتهاي سخت رو چه اشتباهات خودم، چه اشتباهات اون رو . اما اون نه، اين ها رو دلش جمع مي شد. نه اينكه بي انصاف باشه، نه ، سر تجربه هاي تلخ زندگي و نوع ديدش كه تقريباً بد بين شده بود به زندگي ، اينطوري رفتار مي كرد. تو گذر زمان من فكر مي كردم كه رابطه مون بهتر ميشه. اشتباهات بزرگي داشتم و مي جنگيدم باهاشون، اگرچه خيلي دير به نتيجه رسيدم. اما فكر مي كردم كه با تصحيح كردن اين اشتباهات، اونم ديگه حس اجبار و فرار رو نخواهد داشت و ديدش عوض مي شه....
تابستون كه ازش جدا شدم، قول دادم كه درست مي كنم تا اخر تابستون، مخصوصاً ثبات شرايط مالي رو . اونم قبول كرد كه تا اخر تابستون هم صبر كنه و اگه موفق شدم اين رابطه براي هميشه ادامه داشته باشه تا ازدواج رسميمون. خوشحال بودم، كه رابطه مون دوام اورده بود و منم مي تونم كم كم بهتر كنم شرايط رو تا نظرش و ديدش عوض شه. همه چيز خوب پيش ميرفت و من تقربياً رو برنامه كه چيده بوديم داشتم كاستي ها رو حل مي كردم ، تا اينكه.... توي ماه رمضون، يه نفر ديگه وارد شد و سر يه سوء تفاهم وارد دنياي اون شد و بعد هم كم كم نفوذ كرد به حريمي كه مخصوص ما دو نفر بود و اعتمادش رو جلب كرد. منم هرچي تذكر مي دادم، به خاطر اشتباهت گذشتم و اينكه خودشم هميشه به ديده ي شك به عنوان همسر بهم نگاه مي كرد، بر عكس از سر لج با من و اينكه مي گفت از اشتباهات من تو طول رابطه مون خسته شده، تو رابطش با اون بي پروا تر رفت. تا اينكه.....
همه ي حريم هاي من شكسته شد..... همه ي حريم رابطمون....
همه ي غرورم خرد شد.....
كسي كه دوست دارم ، از سر اجبار...، از سر چيزي كه خودش ميگفت خستگي از من و رفتار هام و اينكه خيلي وقته حسي بهم نداره....، از سر اينكه مي گفت حالا كه تو رابطه با اون خيلي جلو رفته، بايد ادامه بده، از سر اينكه كمي مجذوبش شده بود و اون شخص هم به تمام معنا تونسته بود از احساساتش سوء استفاده كنه و كسي كه دوس داشتم رو جذب خودش كنه. از سر اينكه مي خواست خودشو تنبيه كنه. از سر اينكه مي خواست مثل هميشه از من فرار كنه ،بيشتر خودشو تو رابطه با اون شخص غرق مي كرد تا به خودش من اثبات كنه كه ارزش من رو نداره.
كسي كه دوسش دارم رابطش رو با من به عنوان همسر قطع كرد و يكي ديگه رو اورد تو دنيايي كه مخصوص من و خودش بود.
همه حريم هاي ما شكست.... همه غرورم.... همه ي ....
و من مُردم....
ادامه مطلب