هزارتوي تا رهايي

 

 

در ستایش خواهر

  فاصله ی خونه ما تا خونه ی خواهرم، فقط به اندازه ی عرض یه کوچه بود، اما حالا بعد هفت سال خواهرم نقل مکان کرد. به یه شهر دیگه. برای ما که عادت کرده بودیم به مهربانی هاش، حسابی سخت شده دوریش. هفت سال من بودم و نبودم اما اون همیشه بود. همیشه.... 

 

   پ.ن1: نمی تونم اون چیزی که می خوام  رو کلمات بیارم. پس کم می نویسم.

   پ.ن2: مادر عادت داشت اخر شبها نگاه کنه به پنجره ی خونه ی خواهرم تا ببینه خواهر زاده های شیطونم خوابیدن یا نه. هنوزم گاهی به عادت قبل ناخودآگاه نگاه می کنه و وقتی می بینه چراغ ها خاموشن ، حسابی دل تنگ می شه...

   پ.ن2: خواهرم بهم اثبات می کنه که هنوز انسان هایی هستن که می شه پرستیدشون....

   پ.ن3: دور شده اما همچنان هست، مثل همیشه...


ادامه مطلب

پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:,

|
 

زیر زمین

 سلام.

  چند ماهی افتادم... غرق شدم.... نه فقط تا روی زمین...، فرو رفتم تا انتهای زمین...

خیلی طول کشید تا تونستم بالا تنم و خارج کنم از لای سنگ لاخ ها....

 

   پ.ن1: از همه کسانی که اومدن و نبودم، یک دنیا معذرت....

   پ.ن2: هنوز کامل خارج نشدم...

   پ.ن3: هیچوقت نمیشه که هیچوقت نباشم...


ادامه مطلب

جمعه 4 شهريور 1390برچسب:,

|
 

سرشار

 چند روزی دور بودم از وب. و البته خب واقیعت اینکه دلیل ننوشتنم این نبود. گاهی این سندروم ترس از نوشتن می اد

سراغم. ترس از نوشتن که نه، ترس از تمام دنیا. رو راست بگم،  همون فرار کردن از همه می شه. اینگار ادم می خواد

هیچ ردی ازش نمونه تو دنیا. بره و بره. والبته هرچی هم این فرار ادامه پیدا می کنه خودش می دونه که فایده ای نداره و

این راه به نا کجاست...


  کسایی مثل من می دونن که گاهی ادم تو دور خراب می افته و تا بخواد در بیاد اینگار تمام دنیا می ان جلوش که مبادا

یک قدم برداری. اینجور مواقع یا باید خودم ادم در بیاد از این حالت که حداقل برا من گاهی خیلی طول می کشه. یا باید

یه نفر باشه کنارت که اینقدر دوست داشته باشه  وبهت ارزش بده که بفهمه چه مرگته و با همه ی سختی، یه تکانه

بده بهت تا بفهمی که به ناکجا داری می ری و ایست بدی.... 

 

  زندگی من سرشار از این دور هاست....

 

  سرشار از جنگ بی پایان با این دور های خراب که اینگار تمومی نداره تا ابد....



پ.ن : خوبه که یه  نیمچه درخت یاس تو حیاط خونه ما مهمون همیشگی دیواره . که وقتی گاهی از ایفون خسته

می شم و خودم می رم در رو باز می کنم یه نفس می کشم و با خودتم می گم که شاید دنیا هنوز دست

خداست....

   


ادامه مطلب

دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 

کابوس

 چند روزی بود که از نت فراری بودم . و شاید از نوشتن. اما خب... همیشه بر می گردم...


   امروز کلاً حس خوبی ندارم. بعضی وقتها حس دست و پا زدن میاد سراغم. اما گاهی خیلی شدید تره. حس کسی که داره غرق میشه و هیچ کاری نمی تونه بکنه و فقط دست وپا می زنه به امید اینکه به یه جا گیر کنه و به ارامش برسه. اما نمی دونه که هرچی بیشتر دست و پا می زنی ، بیشتر فرو می ری....

چه می شه کرد. ادم  غریق  اینجور چیزا حالیش نمی شه.....


   کلافه ام . سنگینترین کابوس هام شدن خوراک لحظه لحظه هام... اینکه مدام فکر کنی کسی  که دوسش داری الان با کسیه که باعث جداییت شده.... اینکه اون می تونه کسی که دوس داری و رو ببینه هر وقت خواست و تو نمی تونی به هزار دلیل از دوری مسافت تا.... ببینش. اینکه الان داره باهاش قدم می زنه و تو چپیدی تو خودت و حتی نمی تونی....

    اینکه روح و جسم کسی که دوسش داری از دست دادی و تو هیچ کاری نمی تونی بکنی...

    اینکه کسی که اتیش زد زندگیتو حالا داره نفوذ می کنه و....

    اینکه هفت ماه باشه که نتونی بهش بگی عزیزم.... چون این حق ازت گرفته شده و. حالا شده نا حق....

    اینکه این اینکه ها تو یه دور ابدی ثانیه به ثانیه هوار می شن رو سرت...





    پ.ن : این کابوس های بالا سنگینترین کابوسم نیستن. نمی شه حتی نوشتش...


 


ادامه مطلب

یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 

امید....

  قبل تر ها. خیلی وقتها به دوستام مشاوره دادم. چیزی که فهمیدم اینکه که بیشترین چیزی که تو دنیای ما کمبودش احساس میشه، امید.....

    گاهی وقتها شده که از خودم ناامید شدم، اما از خدا نه، به همون دلیلی که قبلاً گفتم: که خدا خودش می گه که همیشه هست و نزدیک ترینه. البته این حرف یه بلف اعصاب خورد کن برای کسی که خودش به این نتیجه نرسیده باشه.  ادم باید خودش به این نتیجه برسه .

الان از همون وقتهاست. حسابی پاشیدم، روحی و جسمی ، شخصی و اجتماعی و کاری...

 تنها امیدم همون نقطه ی نوری که خدا موقع تولدم  بهم داد  و  گفت برو تو یه دنیا ی دیگه .... یه را دیگه...



پ.ن: شده دلتون برا یه ساعت خواب راحت تنگ بشه؟..... می دونم شده....


ادامه مطلب

چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 

فرار...

  تا كي ميشه فرار كرد. تو به من بگو... تا كي... يه جايي بالاخره به خودت ايست مي دي... اون وقت بر مي گردي و پشت سرت رو مي بيني... اون وقت مي بيني كه هر چي بيشتر در بري، وقت برگشت، سخت تر و ديرتر به خودت بر مي گردي. اونوقت مي بيني كه افرادي رو كه پشت خودت تو غبار فرار خودت سرگردان جا گذاشتي به چه روزي انداختي....

 تا كي بايد فرار كرد....


ادامه مطلب

شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 

خسته

 حسابي خسته ام .... از خودم.. از كسي كه دوسش دارم... از دنيا... از همه چي....

نمي دونم اخر سر به كجا قرار برسم .

خدايا چه برنامه اي برام چيدي؟ مي دونم كه هرچي هست ،  من بهت ايمان دارم. ايمان دارم كه بهترين چيدمان چي هستي،  اما.... من خسته ام....

خدا تو چي ، خسته نمي شي از اين همه خستگي ما ادما....



پ.ن: خدا تنها كسيه كه خسته نيست از من حتي وقتيكه خودم از خودم خسته ام....


ادامه مطلب

جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 

فوران

  بدترين حالت برام بعد اتفاقاتي كه اين چند ماه داره مي افته ، خشم بيش از اندازه اي كه تو تمام وجودم ريشه زده. اينه كه داري يه سري چيزايي رو مي بيني و  از خشم و عصبانيت خودت رو مي خوري و اما نمي توني هيچ كاري بكني. اينكه مي بيني كه يه نفر با سوء استفاده اومده جاي تو رو گرفته و داره حريم هاي تو رو كه شكسته، به بهترين شكل برا خودش استفاده مي كنه....

خشم عصبيت ..... يه زجر تدريجي و بي نهايت كه انگار وقتي گرفتارش مي شي تمومي نداره. هي كه زمان مي گذره انگار ريشه هاش سنگين تر مي شن و ادم بيشتر و بيشتر دچارش مي شه....

   حس يه اتش فشان رو دارم كه دقيقه به دقيقه داره گدازه هاش بيشتر و داغتر و سركش تر مي شه. يه اتشفشان كه  كه منتظر فورانه.... تا همه چيز رو بسوزونه....

 

 

  پ.ن: خشم.... خشم..... خشم...... 


ادامه مطلب

پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:,

|
 

حريم....

  كسي رو كه دوس دارم به بدترين شكل ممكن كه بتونيد تصور كنيد يا بتونم تصور كنم از دست دادم. من اشتباهاتي داشتم كه بعضي هاش واقعا بزرگ بودن. نميشه انكار كرد. اونم مثل من، يه سري اشتباه داشت. هميشه خودمم رو بيشتر مقصر مي دونستم و مي دونم. به هر حال من مرد اين رابطه بودم ، نبايد ، بعضي اشتباهات رو مي كردم. رابطه ي ما يه رابطه ي متفاوت بود.ما همكلاسي بوديم. اولا هيچكس باورش نمي شد كه ما بتونيم حتي با هم صحبت كنيم. دو نفر كه انگار قطب مخالف هم بودن.اما اين ظاهر بود. اون يه پوست سخت دور خودش پيچيده بود. طول كشيد تا تونستم اين پوسته رو بشكافم. اما زير اين پوسته كسي بود كه من عاشقش شدم. يه موجود دوست داشتني،ما خوب چفت هم شده بوديم، يه چيزي فراتر از خوب... 

  خب يه رابطه فقط خوشي نيست، اما يه رابطه خوشي و ناخوشيش خوب، اگه ادم بهش ايمان داشته باشه. فقط يه مسئله بود. اونم اينكه اگرچه ما از همون اول هرگز به خودمون دوست پسر يا دوست دختر نگفتيم، از همون روز اول به قصد ازدواج با هم همراه شديم، اما اون هيچوقت انگار نمي تونست قبول كنه كه من مي تونم يه همسر باشم براش. هيچوقت من رو  به چشم يك مرد نمي ديد....

  اما بازم ما خوب جلو مي رفتيم. حتي الانم اگه  يكي بره به يكي از دوستاي مشتركمون بگه كه احسان و ..... تقريباً جدا شدن، مطمئناً طرف رو ديونه فرض مي كنند. هميشه دنبال اين بودم كه بهش اثبات كنم كه مي تونم مرد زندگيش باشم.و گاهي اين خودش مي شد عامل اشتباه كردنم. اونقدر گاهي از اين مسئله رنج مي كشيدم  كه تقريباً تبديل مي شد به دست و پا زدن براي نگه داشتنش تو اين رابطه. اونم تلاش مي كرد كه به خودش بگه نظرش درست نيست. اما اشتباهات من در كنار اينكه ديد اشتباه خودش رو نمي تونست تغيير بده، باعث مي شد كه هميشه حالت فرار از من رو داشته باشه. خيلي وقت ها مي خواست اين رابطه رو قطع كنه، اما من باتمام قدرتم دست وپا مي زدم، تا بمونه. با هر چيزي كه مي تونستم انجام بدم. مثل يه ادم كه داره غرق مي شه....

   يه فرق بود بين ما. اونم اينكه، من هر وقت چيزي پيش ميومد، چون مي دونستم  و ايمان داشتم كه ميخوام تا اخر باهاش باشم، فراموش مي كردم و خوشحال از اين بودم كه داريم با هم مي گذرونيم حتي قسمتهاي سخت رو چه اشتباهات خودم، چه اشتباهات اون رو . اما اون نه، اين ها رو دلش جمع مي شد. نه اينكه بي انصاف باشه، نه ، سر تجربه هاي تلخ زندگي و نوع ديدش كه تقريباً بد بين شده بود به زندگي ، اينطوري رفتار مي كرد. تو گذر زمان من فكر مي كردم كه رابطه مون بهتر ميشه. اشتباهات بزرگي داشتم و مي جنگيدم باهاشون، اگرچه خيلي دير به نتيجه رسيدم. اما فكر مي كردم كه با تصحيح كردن اين اشتباهات، اونم ديگه حس اجبار و فرار رو نخواهد داشت و ديدش عوض مي شه....

  تابستون كه ازش جدا شدم، قول دادم كه درست مي كنم تا اخر تابستون، مخصوصاً ثبات شرايط مالي رو .  اونم قبول كرد كه تا اخر تابستون هم صبر كنه و اگه موفق شدم اين رابطه براي هميشه ادامه داشته باشه تا ازدواج رسميمون. خوشحال بودم، كه رابطه مون دوام اورده بود  و منم مي تونم كم كم  بهتر كنم شرايط رو تا نظرش و ديدش عوض شه.  همه چيز خوب پيش ميرفت و من تقربياً رو برنامه كه چيده بوديم داشتم كاستي ها رو حل مي كردم ، تا اينكه.... توي ماه رمضون، يه نفر ديگه وارد شد و سر يه سوء تفاهم وارد دنياي اون شد و بعد هم كم كم نفوذ كرد به حريمي كه مخصوص ما دو نفر بود  و اعتمادش رو جلب كرد. منم هرچي تذكر مي دادم، به خاطر اشتباهت گذشتم و اينكه خودشم هميشه به ديده ي شك به عنوان همسر بهم نگاه مي كرد، بر عكس از سر لج با من و اينكه مي گفت از اشتباهات من تو طول رابطه مون خسته شده، تو رابطش با اون بي پروا تر رفت. تا اينكه.....

 همه ي حريم هاي من شكسته شد..... همه ي حريم رابطمون....

همه ي غرورم خرد شد.....

كسي كه دوست دارم  ، از سر اجبار...، از سر چيزي كه خودش ميگفت خستگي از من و رفتار هام و اينكه خيلي وقته حسي بهم نداره....، از سر اينكه مي گفت حالا كه تو رابطه با اون  خيلي جلو رفته، بايد ادامه بده، از سر اينكه كمي مجذوبش شده بود و اون شخص هم به تمام معنا تونسته بود از احساساتش سوء استفاده كنه و كسي كه دوس داشتم رو جذب خودش كنه. از سر اينكه مي خواست خودشو تنبيه كنه. از سر اينكه مي خواست مثل هميشه از من فرار كنه ،بيشتر خودشو تو رابطه با اون شخص غرق مي كرد تا به خودش من اثبات كنه كه ارزش من رو نداره.

 كسي كه دوسش دارم رابطش رو با من به عنوان همسر قطع كرد و يكي ديگه رو اورد تو دنيايي كه مخصوص من و خودش بود.

همه حريم هاي ما شكست.... همه غرورم.... همه ي ....

و من مُردم....

 


ادامه مطلب

پنج شنبه 31 فروردين 1390برچسب:,

|
 

نوشتن

 

   نوشتن رو هميشه دوست داشتم اما مدتهاست كه دورم ازش.  حسم هميشه يكي نبوده براي نوشتن. حتي شيوه هام هم عوض مي شده . هرچند هيچ وقت دنبال اين نبودم كه برم راست يك شيوه رو بگيرم و تا ته همونجوري برم.  

    نوشتن يه دنياي برا من كه گاهي راحت توش قدم مي زنم. گاهي هم حكم جون كندن داره برام. يه جون كندن دوست داشتني. بعضي وقتها كنترات بر مي دارم يه ضرب 10 صفحه مي نويسم ،گاهي اوقات هم دو خط مي نويسم و كم گاهي هيچ....

چيزايي كه مي نويسم ... نمي دونم ، گاهي اونقدر گنگ هستن كه حتي خودم هم به سختي از پس هضم و باز كردن پيچ هاشون بر ميام در نتيجه انتظاري هم از بقيه نمي تونم داشته باشم .  چه ميشه كرد. اين دنياي ذهني منه. پر از پيچ،

حالا حالا ها كار داريم با اين هزار توي...

 

 

پ.ن: من هميشه با اين عنوان دادن مشكل دارم...

 

 


ادامه مطلب

دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

نویسندگان

احسان

 

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هزارتوي تا رهايي و آدرس labyrinth.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینک دوستان

تقدیم به تنها عشقم

خبر و اخبار

يور پاتوق. پاتوق ستاره آسمان

میهن کمپ

خاطرات من و ام اس

خاطرات

كلبه ي متروك خزان

دنیایی بدون شیطان

کیت اگزوز

زنون قوی

چراغ لیزری دوچرخه

 

امکانات

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 31
بازدید کل : 37197
تعداد مطالب : 11
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1

Alternative content